انتظار شیرین من

خدایا

میگویند.. خدا همه جاهست ... اما نمیدانم چه حکمتی ست که هربـــــــــار میخواهم صدایش بزنم.. نگاهم به آن بالاها گره میخورد ... آنقدر بالا .... که اشکهایم از مرز صورت وگردن ، سُـر میخورند پایین و توی یقه لباس گم میشوند ....... خدایا .. کاش یکبار روبرویم مینشستی ...
16 دی 1391

باز هم تو نیستی

عاشورا تاسوعا هم تموم شد هرجا می رفتم هرجا دلم می شکست هرجا بغضم راه گلومو می بست بعد از سلامتی خاله جون ، دعام تو بودی علی خوشگلم ، وقتی شب عاشورا با بابایی رفتیم کرهرود نذری آقا سید، مهروز بانو را دیدیم خدا راشکر که اونا به مراد دلشون رسیدن منم آرزو کردم تا سال دیگه تو بغلم باشی برای رفع خستگی اونایی که کمک می کنن شیرینی ببرم واسه هیئت سید .... هم قند نذر کردم علی جون دیگه نمی تونم جواب سربالا به زن عموهات بدم همش می گن دیر میشه زودتر تصمیم بگیرین منم می اندازم گردن بابایی می گم رضا راضی نمیشه قرصهای رکین هم تموم شد فردا یا پس فردا باید دوباره برم پیش دکتر
11 آذر 1391

طواف در هوای محرم

ماه محرم فرصت خوبیست تا ما انسانها هرچی دور برمون هست رها کنیم و به چیزهایی ارزشمندتر فکر کنیم از طرفی فرصتی هم هست برای اینکه خدا را به عزیزترین قسم بدیم و حاجت بطلبیم هفته قبل که رفته بودیم تهران ، تو مترو یک کلیپ خیلی خیلی زیبا واسه مراسم شیرخوارگان حسینی پخش می کرد دلم ضعف می رفت رضا هم نتونست جلو خودشو بگیره و گفت ما که شیرخواره هم نداریم ببریم همونجا وایسادم به گریه، نمی تونستم خودمو کنترل کنم رضا کلی از حرفی که زد پشیمون شد اما دیگه...... می خواستیم بریم 7تیر اما من گفتم اصلا حوصله ندارم و برگشتیم هتل (راستی کسی اون کلیپ را نداره )
6 آذر 1391

شروع درمان

دو روز نوبت سونوگرافی داشتم دیروز هم رفتم پیش یک دکتر جدید نتایجش را برام تفسیر کنه گفت یک کیست 2سانتیمتری داری متفورمین ها را هم باید روزی 2تا بخوری واسه کیستم هم قرص رکین داد و گفت وقتی توم شد دوباره بیا عجب دردسری ها بدتر از همه عکس العمل رضا بود وقتی توضیحات دکتر را بهش گفتم مثل یخ وا رفت با اینکه به نظر خودم خطرناک نبود ولی او دیشب خیلی بی حوصله بود اونموقع که بهش می گفتم بیا زودتر بچه دار شیم یه موقع مشکلی پیش نیاد هی می گفت نه بابا بچه می خواهیم چکار اما حالا........ خدایا خودت کمک کن
22 آبان 1391

ششمین سالگرد عقد

امروز نهم آبانه 6 سال پیش در چنین روزی برای اولین بار به یک مرد بله گفتم با اینکه خیلی می ترسیدم اما باور کنید بعد از خوندن خطبه عقد احساس کردم چندسالی هست رضا را می شناسم وای وقتی حلقه را دستم کرد از خجالت داغ شده بودم اصلا نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ولی خب حس قشنگی بود امروز 6 سال از اون روز می گذره می خوام واسه رضا یک جشن خوشگل بگیرم عکسهاشو می ذارم می دونم که رضا یادش نیست اما خب چه کار کنم هیچ موقع نه سالگرد ازدواجمون یادشه نه تاریخ عقدمون ...
14 آبان 1391

عاشقتم رضاجون

چون مطمئن بودم رضا یادش نیست بهش اس هم ندادم .بعدازظهر رفتم بیرون و واسه درست کردن کیک وسیله خریدم دوتاشمع خوشگل هم خریدم که وقتی میاد روشن کنم ولی باورتون نمیشه وقتی از ماموریت برگشت با خوشحالی گفت سالگرد عقدمون مبارک منو بغل کرد و تو هوا چرخوند خیلی خوشحال شدم منم محکم فشارش دادم چون درحال خوندن یک رمان عاشقانه بودم بیشتر از قبل عاشقش شده بودم دلم نمی خواست یک لحظه از خودم جداش کنم راستی رمان خیلی خیلی زیبایی بود به شما هم توصیه می کنم بخونید(قرار نبود ) خلاصه دیشب خیلی خوش گذشت
14 آبان 1391

عشق من

رضا عشق منه نکنه فکر کنه اگه علی بیاد یا اگه دوست دارم علی بیاد به خاطر اینه که اون کم دوست دارم نه اون عزیز منه اول بابای بچه بعد بچه ...
3 آبان 1391

حرفهای من با پسرم

علی خوشگل من الان نمی دونم کجایی اما اینو بدون خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت بغلت کنم لپتو بکشم نازت کنم زودتر بیا دیگه ........ خاله جون از کربلا برات یک لباس خوشگل خریده بیا زودتر ببینش ...
3 آبان 1391